چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند

شاعر : سنايي غزنوي

هر که متواريست اکنون خيمه بر صحرا زندچون همي از باغ بوي زلف يار ما زند
عاشق اکنون هر کجا بوييست آه آنجا زنددلبرا اکنون هر کجا رنگيست رخت آنجا برد
حجله از دينار بندد کله از ديبا زندبينوايان را کنون دست صبا بر شاخ گل
قبه از بيجاده سازد پايه از مينا زندهودج متواريان را نقشبند نوبهار
باد گويي کاروان خلخ و يغما زندبر سر دو راه جان از رنگ و بوي گل همي
هر که زلف يار دارد چنگ چون در ما زنداز تعجب هر زمان گويد بنفشه کي عجب
بوسها بر پاي اين گوياي ناگويا زندعاشقي کو تاکنون بي‌زحمت لب هر زمان
بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زنداز براي عاشقان مفلس اکنون بي‌طمع
پاي در صفرا نهند پس دست در حمرا زندگاه آن آمد که اين معشوقه بدمست از نخست
زخمه بر سندان عشرت خانه‌ي فردا زنددي گذشت امروز خوش زي زان که دست روزگار
هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زندگر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
کي شود در دل چو لاف از رنگ نابينا زندعاشقي بايد کنون کز رنگ گل گويد سخن
گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زندساقيا ما را به يک ساغر يکي کن زان که يار
آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زنددر ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان
شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زندباده‌اي مان ده که از درگاه «حرمنا» ي نفس
سنگ بر قنديل عقل بد دل رعنا زندساقيا منگر بدان کاين مي همي از بد دلي
تا سنايي بي سنايي بو که دستي وا زندمي چنان ده مر سنايي را که بستانيش ازو